جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با داورزیدن

داد ورزیدن

داد ورزیدن
عدالت ورزیدن. بعدل کوشیدن. عدل کردن. داد کردن
لغت نامه دهخدا

داور شدن

داور شدن
حاکم و قاضی شدن. درمقام قضا و حکومت قرار گرفتن. حکم شدن:
اگر داد و بیداد داور شوند
بود داد تریاق و بیداد سم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

نامرزیدن

نامرزیدن
نیامرزیدن. ناآمرزیدن. نابخشودن. مقابل آمرزیدن، به معنی غفران و مغفرت و عفو و اغتفار و رحمت. رجوع به آمرزیدن شود
لغت نامه دهخدا

ناورزیده

ناورزیده
ریاضت ناکشیده. ریاضت نادیده. که ورزیده و کارکشته و ماهر نیست
لغت نامه دهخدا

ناورزیدنی

ناورزیدنی
که قابل ورزیدن نیست. مقابل ورزیدنی. رجوع به ورزیدنی شود
لغت نامه دهخدا

داو زدن

داو زدن
بنوبت خود بازی کردن، ادعای امری کردن، نقش نشستن به مراد بهدف رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار

داروزین

داروزین
نرده ای که جلو اتاق یا ایوان درست کنند، تکیه گاه، طارمی، دارافزین
داروزین
فرهنگ فارسی معین

داو زدن

داو زدن
به نوبت خود بازی کردن، ادعای امری کردن، نقش نشستن به مراد، به هدف رسیدن
داو زدن
فرهنگ فارسی معین