استواری پنجه و تندی چنگال. (ناظم الاطباء) : به تیزچنگی نباش راهمی مانی به پنجه پنج کن این سود و گور تازه بجوی. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چو گرگان به خونخواری و تیزچنگی. (گلستان). قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل ولی چه سود که دولت به تیزچنگی نیست. سعدی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
شاهی البصر. شفن. حنادرالعین. (منتهی الارب) : نسر، مرغی تیزنظر است چنانکه از چهارصد فرسخ می بیند. (از منتهی الارب) : تیزنظر باید بود تا بداند که لذت قصوی و انس اعلی آنها راست. (جهانگشای جوینی). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
دلاور و بهادر و کسی که چیزی را به جلدی و چابکی اخذ کند. (ناظم الاطباء). قوی پنجه. که دست و پنجۀ سخت نیرومند دارد. نیرومند. زورمند. چابک: که داری از ایرانیان تیزچنگ که پیش من آید بدین دشت جنگ. فردوسی. به پیش اندرون رستم تیزچنگ پس پشت شاه و سواران جنگ. فردوسی. یکی لشکر آمد پس ما به جنگ چو کلباد و نستیهن تیزچنگ. فردوسی. گرش صدهزارند گردان جنگ همه درگه جنگ و کین تیزچنگ. اسدی (گرشاسب نامه). مرا با شهنشاه از این نیست چنگ به جنگم توئی آمده تیزچنگ. اسدی (گرشاسب نامه). چنان سخت بازو شد و تیزچنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ. (بوستان). فکر کفن کنید که آن ترک تیزچنگ تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت. بابافغانی (از آنندراج). ، تیزناخن. با چنگالی سخت فرورونده و تند: چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها که گرز آهنی زو نیابی رها. فردوسی. چنین گفت با بچه جنگی پلنگ که ای پرهنر بچۀ تیزچنگ. فردوسی. به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همان شیر جنگ آور تیزچنگ. فردوسی. ابیات خر سر است شترگربه زآنکه هست نشخوارزن چو اشتر و چون گربه تیزچنگ. سوزنی. وحشی تیزچنگ خشم آلود کز دم آتشین برآرد دود. نظامی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود