معنی invetten
invetten
چرب کردن، گریس
دیکشنری هلندی به فارسی
واژههای مرتبط با invetten
inzetten
inzetten
اِستِقرار دادَن، بِه خَطَر اَنداختَن، ذین گُذاشتَن
دیکشنری هلندی به فارسی
inventer
inventer
اِبداع کَردَن، اِختِراع کَردَن، فِهرِست کَردَن
دیکشنری فرانسوی به فارسی
einfetten
einfetten
چَرب کَردَن، گریس
دیکشنری آلمانی به فارسی
einbetten
einbetten
قَرار دادَن، جاسازی کُنید
دیکشنری آلمانی به فارسی
inverter
inverter
مَعکوس کَردَن، مَعکوس
دیکشنری پرتغالی به فارسی