معنی dwingen
dwingen
وادار کردن، زور، اجبار کردن، مجبور کردن
دیکشنری هلندی به فارسی
واژههای مرتبط با dwingen
zwingen
zwingen
اِجبار کَردَن، زور، مَجبور کَردَن، وادار کَردَن
دیکشنری آلمانی به فارسی
dwingend
dwingend
زورآوَر، قانِع کُنَندِه، بِه طُورِ قَهری، آمِرانِه
دیکشنری هلندی به فارسی
klingen
klingen
صِدا دادَن، صِدا
دیکشنری آلمانی به فارسی
bringen
bringen
آوَردَن
دیکشنری آلمانی به فارسی
dringend
dringend
بِه طُورِ ضَروری، فُوری، بِه طُورِ فُوری، تَاکید شُدِه
دیکشنری آلمانی به فارسی
drängen
drängen
فِشار آوَردَن، اِصرار
دیکشنری آلمانی به فارسی
zwijgen
zwijgen
سُکوت کَردَن، سُکوت کُن
دیکشنری هلندی به فارسی
zwingend
zwingend
آمِرانِه، اِجباری، زورآوَر
دیکشنری آلمانی به فارسی
afdwingen
afdwingen
اِجرایِ قانون کَردَن، اِجرا کُنَند
دیکشنری هلندی به فارسی