فص ّ. (دهار) (منتهی الارب). نگین. سنگ قیمتی که در نگین دان انگشتری نصب کنند: برنگارد به جای مهر شرف نام تو بر نگینۀ خاتم. مسعودسعد. امیر غازی محمود سیف دولت و دین که بر نگینۀ شاهی نبشته بادش نام. مسعودسعد. تیری بیامد و بر نگینۀ انگشتری زد و خرد بشکست. (نوروزنامه). ولیکن ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). خاتم اقبال و بخت و دولت او را مشتری و ماه حلقه باد و نگینه. سوزنی. از رشک چتر لعل تو در تاب می شود خورشید کو نگینۀ پیروزه خاتم است. انوری (از آنندراج). چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب که حسبی اﷲ نقش است بر نگینۀ من. خاقانی. ، قطعه سنگ گران بها از قبیل الماس و یاقوت و زمرد و لعل که برای مرصع کردن چیزی به کار برند و مجازاً به ستاره اطلاق شود: ز دانش نردبانی ساز و برشو بر این پیروزه چرخ پرنگینه. ناصرخسرو. هر لعل کآن ز دیدۀ فیروزه چرخ ریخت یک یک نگینۀ کمر آفتاب شد. امیرخسرو (از آنندراج). ، کنایه از عدسی های چشم است. (یادداشت مؤلف) : و سر وی (مگس) خرد بود، احتمال نکرد که چشمش پلک داشته باشد، وی را دو نگینه آفرید بی پلک بر مثال آئینه تا صورتها در وی بنماید... وی را بدل پلک دو دست آفرید تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را می ستردو پاک می کند. (کیمیای سعادت). گه به نیسان ز گل نگینه کنی گه به دی ز آب آبگینه کنی. سنائی
چوبی که چهارپایان را با آن می رانند، برای مِثال اگر با من دگر کاوی خوری ناگه / به سر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه (فرالاوی - شاعران بی دیوان - ۴۲)، چوبی که گازران جامه را در وقت شستن با آن می کوبند، کدین، کدینه، کوبین