جدول جو
جدول جو

معنی قلی

قلی(پسرانه)
غلام، بنده، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند حسینقلی، حسنقلی
تصویری از قلی
تصویر قلی
فرهنگ نامهای ایرانی

واژه‌های مرتبط با قلی

قلی

قلی
ترکی بنده برده اشنان از گیاهان، آب اشنان، توسری زدن، بریان کردن چکاد سرکوه، تارک تارک سر اشنان از گیاهان، آب اشنان، توسری زدن، بریان کردن قلیا بنگرید به قلیا لوبیای دریایی. خاکستری که از سوخته حمض گیرند قلیا. توضیح این کلمه در عربی آمده و از عربی وارد زبانهای اروپایی شده
فرهنگ لغت هوشیار

قلی

قلی
آنچه از حمض و نخود سوخته سازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) و به آن قلیا و قیلیاء نیز گویند. (اقرب بنقل از اساس) ، آب اشنان. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
قُلَه است و آن دو چوب است که کودکان با آنها بازی کنند. (منتهی الارب). رجوع به قُلَه شود، قِلْی ْ. رجوع به قِلْی ْ شود
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
دختر پست قامت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). دختر پست و کوتاه بالا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
سر کوه، تارک مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مفرد آن قُلَه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
ترکیبی است از قل به معنی غلام + ’ی’ علامت اضافه: محمد قلی، عباسقلی، حسنقلی
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
دهی است از دهستان شیخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 85هزارگزی شمال باختری اسفراین و 15هزارگزی شمال مالرو جان آباد به جاجرم، موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن سردسیری است. 789 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
تیره ای از طایفۀ محمود صالح ایل چهار دانگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا

قلی

قلی
قلیا. قِلْی ْ. قلی الصباغین. شب العصفر. (مخزن الادویه). و در اصفهان گهلا و در خراسان شخار و در گیلان و شیراز قلیا و به هندی سجی و ساجی و درکابل اشغار نامند. و آن چیزی است متخذ از اشنان سوخته بدین نحو که برزمین اندک کودی میکنند و بر آن اشنان تازۀ بسیار جمع میکنند و بالای آن نی و خار یا هیمه آتش میزنند اندک رطوبتی از آن سیلان مینماید و در آن مجتمع و منجمد میگردد و هر چند در آن اشنان رطوبت و چسبندگی زیاده باشد زیاده بعمل می آید تاآنکه مانند قرصی و گردۀ بزرگی والا مانند حبهای بزرگ و کوچک میباشد و از نبات رمث و رمرام نیز بعمل می آورند و در بلاد کرمان و روم و ملتان خوب بعمل می آید و رومی بهترو قرصهای آن بزرگ و صاف و ملتانی اکثر ریزه با خاکستر آمیخته و مسموع گشته و در ملتان نیز از اقراص بعمل می آید و در جایی که گیاه آن را می سوزانند ظرفی سفالی شبیه به دیگچه دفن مینمایند که رطوبت سایلۀ از آن در آن جمع و منعقد گردد و آن بسیار خوب می شود و بهترین این صاف سیاه براق شبیه به حجرالرحی است که قوف نامند و بعد از آن ممزوج به رمث و رمرام آنچه مانندخاکستر سیاه که در آن پارچهای کوچک باشد زبون و جزءاعظم صابون است طبیعت آن در چهارم گرم و خشک و با قوت سمیت افعال و خواص آن، جالی و محرق و اکال و اقوی از ملح بمراتب اعضاء الغذاء و چون آن را هفت مرتبه در آب حل کنند و بجز علقه تصفیه نموده منعقد سازند آشامیدن یک قیراط آن جهت تقویت معده و انهضام طعام و آوردن اشتها و قطع بلغ و رفع قی مایوس العلاج و تحلیل ورم طحال العین و اکتحال آن رافع بیاض چشم حیوانات، القروح و الثآلیل و غیرها، طلای آن خورندۀ گوشت زاید زخمها و زایل کننده ثآلیل و نواصیر و برص و بهق و جرب رطب سعفه المضار یک درم آن کشنده درهمان روز و دو درم آن در ساعت و قابل العلاج نیست و بالجمله مداوای آن مداوای صابون خورده و آشامیدن ادهان و امراق چرب و قی نمودن است و در اطلیه استعمال آن به تنهایی ممنوع است و بدون ادهان زیرا که محدث یبسی است که رفعآن دشوار است وچون آن را در روغن حل کنند و بر انگور بپاشند بزودی آن را مویز گرداند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا