جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شامیرام

مامیران

مامیران
پارسی تازی گشته مر میران میر میران از گیاهان گیاهی است از تیره کوکناریان بارتفاع 30 تا 80 سانتیمتر که معمولا بر روی دیوارها و اماکن مخروبه میروید. برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است. جام گلش زرد رنگ و کاسه گل آن نیز برنگ جام است. بر اثر خراشی که بربرگها یا ساقه این گیاه وارد آید شیرابه نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج میشود که دارای اثر مسهلی است. انساج این گیاه شامل آلکالوئیدهایی نظیر کلیدونین وسانگینارین و کلریترین و اسید کلیدو نیک میباشند. عصاره این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز میکنند و نیز سابقا برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز میشده است مامیران کبیر مامیرون ممران عروق صفر عروق الصفر بقله الخطاطیف شجره الخطاطیف خلیدونیون خالدونیون خالیدونیون کالیدونیون عروق الصباغین حشیشه الخطاف حشیشه الصفراء عروق الزعفران قیرلانغج اوتی. یا مامیران کبیر. مامیران
فرهنگ لغت هوشیار

مامیران

مامیران
گیاهی خودرو از خانوادۀ خشخاش با تخمی شبیه کنجد و شاخه های بلند که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید

شادآرام

شادآرام
نام عقل سپهر آفتاب است، (انجمن آرا) (آنندراج)، از لغات دساتیری است، رجوع به فرهنگ دساتیر شود
لغت نامه دهخدا

مامیران

مامیران
نوعی از عروق الصفراست و آن دوایی باشد زردرنگ به سبزی مایل، باریک و گره دار می شود، گرم و خشک است در چهارم، یرقان را نافع است و آن را به عربی بقله الخطاطیف و شجرهالخطاطیف خوانند ... (از برهان)، بیخی است مشابه زردچوب که به دوای چشم به کار آید، (غیاث) (آنندراج)، نوعی از زردچوبه، (ناظم الاطباء)، قسمی از زردچوبه است و شاخه های نبات او از زمین مرتفع و برگش شبیه به لبلاب و مایل به استداره و سفید مایل به زردی و بالزوجت و بیخ او پرشعبه و کوچک و گره دار و غیرمستقیم و در گره های او ریشهای باریک شبیه به موی و منبتش نزدیک آبهاست و هندی او زرد مایل به سیاهی و چینی زرد و زبون تراز هندی و غیرهندی و چینی مایل به سبزی می باشد و تخمش شبیه به کنجد ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، میرمیران، (دزی ج 2 ص 628) = مرمیران، (دزی ج 2 ص 585)، لغت فارسی است، فرهنگ نویسان آن را با ’خالیدونیون’ یونانیان مترادف دانسته اند و اسم عربی ’بقلهالخطاطیف’ ترجمه این کلمه یونانی - یعنی ’گیاه پرستوها’ - است، رنولد-کولین گفته اند که محتملاً کلیدونین را که دارای عصاره و ریشه زردرنگ است با داروی شرقی دیگری که آن هم دارای ریشه های زردرنگ است یعنی کوپتیس تیتا خلط کرده اند، اصل گیاه اخیر، از چین است و ریشه های آن را به ایران و هند می بردند و در مخزن الادویه شرح آن آمده مایرهوف همین قول را معتبر می داند، (از حاشیۀ برهان چ معین)، معرب از فارسی است، گیاهی است از تیره کوکناریان به ارتفاع 30 تا 80 سانتیمتر که معمولاً بر روی دیوارها و اماکن مخروبه می روید، برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است، جام گلش زرد رنگ و کاسۀ گل آن نیز به رنگ جام است، بر اثر خراشی که بر برگها یا ساقۀ این گیاه وارد آید شیرابۀ نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج می شود که دارای اثر مسهلی است، انساج این گیاه شامل آلکالوییدهایی نظیر کلیدونین و سانگینارین و کلریترین و اسید کلیدونیک می باشد، عصارۀ این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز می کنند و نیز سابقاً برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز می شده است، مامیران کبیر، مامیرون، ممران، عروق صفر، عروق الصفر، بقلهالخاطیف، شجره الخطاطیف، خلیدونیون، خالدونیون، کالیدونیون، خالدونیون، عروق الصباغین، حشیشهالخطاف، حشیشهالصفرا، عروق الزعفران، قیرلانغج اوتی، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

سامیرا

سامیرا
سمیرا، زن بزرگوار، نام عمه شیرین در داستان خسرو و شیرین ترجمه عربی مهین بانو است، وسیله ای که با آن حجامت می کنند، نام محلی در نزدیکی مکه
سامیرا
فرهنگ نامهای ایرانی

شمیران

شمیران
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی و جزو سپاه پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
شمیران
فرهنگ نامهای ایرانی

بایرام

بایرام
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن:
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالاندارد رواست.
ابوشکور.
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟
خسروی.
و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید.
(حدود العالم).
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
جهاندار پیروز بنواختشان
چنان چون ببایست بنشاختشان.
فردوسی.
که من هرچه بایست کردم همه
بخاک آوریدم سراسر رمه.
فردوسی.
که اندرخور باغ بایستمی
اگر تنگ بودی نشایستمی.
فردوسی.
چنان چون ببایست برساختند
ز هرسو طلایه برون تاختند.
فردوسی.
به زر و بگوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام.
فرخی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی.
منوچهری.
و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی).
کمر بسته همی تازی و می نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی.
ناصرخسرو.
گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
ای شده جان با جمالت همنفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دادار جهان مشفق بر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.
خاقانی.
، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند:
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان تو شرم آرد ازکار خویش.
فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.
فردوسی.
عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
مرو با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بماند بدام.
اسدی.
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر ز آویختن.
اسدی.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211).
- دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه:
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق بود دربایست.
خاقانی.
- دربایستن، ضرور بودن:
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد هم چو نیک درباید.
سنائی.
- درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78).
- رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن
از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
لغت نامه دهخدا

امیرال

امیرال
دریاسالار. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه جواهرکلام ج 1 ص 201). سردار لشکر بحری. (ناظم الاطباء). دریابیگ. امیرالبحر
لغت نامه دهخدا