آنکه روی و رخسار وی بوی یاسمن دهد. (ناظم الاطباء). آنکه پیکرش در خوبی چون سمن باشد: سه بت روی با او بیکجا بدند سمن پیکر و سروبالا بدند. فردوسی. غلامی سمن پیکر و مشکبوی بخان پدر مهربان شد بدوی. فردوسی
معشوقه ای که پیکر او در زیبایی چون بت بود. بت اندام. بت پیکر. همانند بت در زیبائی: ساقی صنم پیکر شده باده صلیب آور شده قندیل ازوساغر شده تسبیح زنارآمده. خاقانی. رجوع به صنم شود
ماه پیکر. آن که پیکر او چون ماه تابان و درخشان است. با پیکر و اندامی زیبا. زیباروی: عید منی و شادی می بینم از هلالت دیوانه ام که جز تو مه پیکری ندارم. خاقانی. پریروئی و مه پیکر سمن بوئی و سیمین بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد. سعدی (بدایع)