یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد. - یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن: تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی
یک کلام. یک حرف. (یادداشت مؤلف). بی سخن گفتن و چانه زدن: بعد از قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهارسوی بازار پنج شش که خدای هفت روز است تابه ده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55) ، هم عقیده. هم آواز. (یادداشت مؤلف). هم قول: که با او بود یکدل و یک سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن. فردوسی. این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخنند. (تاریخ بیهقی). - یک سخن شدن، هم آواز شدن. هم عقیده شدن. هم سخن شدن. یک زبان شدن: بترسید از آن لشکر اردوان شدند اندر این یک سخن یک زبان. فردوسی. تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی (بوستان). - یک سخن گشتن، یک سخن شدن. هم آواز و هم قول شدن: چون این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد. (تاریخ بیهقی)
مساوی، برابر، یک جور، همیشه، هم عقیده یکسان داشتن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن یکسان شدن: مانند هم شدن یکسان کردن: برابر کردن مانند هم کردن یکسان نمودن: برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن