یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد. - یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن: تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی
چیزی که یک تا بیشتر نداشته باشد. ضد دولا و مضاعف. (از ناظم الاطباء) ، که آسترندارد. یک تو. بی آستر. (یادداشت مؤلف) : مرغ بریان پیچ در نان تنک کآن بدان از جامۀ یک لا خوش است. بسحاق اطعمه. قد صوف سبز سرتاپا خوش است وآن بز کتان به بر یک لا خوش است. نظام قاری (دیوان ص 43). ، نازک. پرپری، کم دوام. بی دوام
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). - به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان). - ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان). - یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106). - یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن. ، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)