مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن: بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت. فردوسی. به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد. مسعودسعد. و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). - تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن: دگر بهره زو کوه ودشت و شکار کز آن تازه گشتی ورا روزگار. فردوسی. کنون روزگارم ز تو تازه گشت ترا بودن ایدر بی اندازه گشت. فردوسی. راست گفتی و بجز راست نفرمودی گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی. منوچهری. ای رسیده شبی بکازۀ من تازه گشته بروی تازۀ من. سوزنی. پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید. ؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو