نوردیده نوردیده پیچیده. ملفوف. لوله کرده، تاشده. تاکرده. ته کرده، طی شده. سپرده. پیموده. نعت مفعولی از نوردیدن است. رجوع به نوردیدن شود لغت نامه دهخدا
نور دیده نور دیده روشنایی چشم، قدرت بیناییکنایه از فرزند عزیزکنایه از شخص عزیز، نورِ بَصَر، نورِ چِشم فرهنگ فارسی عمید
نورسیده نورسیده تازه رسیده تازه واردنوآمده جدیدالورود، جمع نورسیدگان، درمدرسه نظامیه از انفاس ایشان که بعضی نورسیدگان عالم معنی بودند، تازه نو فرهنگ لغت هوشیار