جدول جو
جدول جو

معنی نقش بستن

نقش بستن((~. بَ تَ))
شکل گرفتن، متصور شدن
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با نقش بستن

نقش بستن

نقش بستن
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
فرهنگ لغت هوشیار

نقش بستن

نقش بستن
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن:
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
ناصرخسرو.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده.
خاقانی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است.
خاقانی.
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
، زینت دادن. آراستن:
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست.
نظامی.
سخن را نگارندۀ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.
نظامی.
، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن:
تختۀ اول که الف نقش بست
بر در محجوبۀ احمد نشست.
نظامی.
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست.
سعدی.
، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن:
بهر بذلش نطفۀ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان.
خاقانی.
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری.
سعدی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیش بستن

پیش بستن
در برابر چیزی یا کسی مانع و سدی بر: ایجاد کردن جلو گرفتن راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بد اندیش بست. (سعدی)، مسدود کردن قبل از دیگری تقدم و سبقت درانسداد
فرهنگ لغت هوشیار

عقد بستن

عقد بستن
پیوند بستن پیوند دادن صیغه شرعی خواندن (در معاملات)، پیمان ازدواج بستن قرار داد زناشویی را منعقد کردن
فرهنگ لغت هوشیار

نان بستن

نان بستن
چسبانیدن خمیربدیوارتنور. یانان بستن درتنورکسی. آرمیدن باوی جماع کردن: تنوری گرم دیدونان دراوبست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار

نقش باختن

نقش باختن
کلک زدن، انجام دادن عملی را اجرا کردن، حیله ساختن: حالی خیال وصلت خوش میدهد فریبم تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار

پیش بستن

پیش بستن
جلو گرفتن. در برابر مانع و سد پدید آوردن. راه گرفتن بر:
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی.
تواول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود.
سعدی.
، بستن و مسدود کردن قبل از دیگری. تقدم و سبقت در انسداد
لغت نامه دهخدا