جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مهی

مهی

مهی
بزرگی. سری. سروری. سرداری. (آنندراج). عظمت. کِبَر. مقابل کهی. مقابل صغر:
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی.
فردوسی.
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی.
فردوسی.
همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی.
فردوسی.
گر که سرمایۀ مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه.
فرخی.
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه.
منوچهری.
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.
اسدی (گرشاسب نامه).
به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی.
اسدی.
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم.
ناصرخسرو.
اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی.
ناصرخسرو.
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب.
سنائی.
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است.
سعدی (بوستان).
که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

مهی

مهی
اسم از امهاء. درازکردگی رسن اسب. رجوع به امهاء شود
لغت نامه دهخدا

مهی

مهی
نوعی از بلور. (برهان). حجرالبلور. بلور معدنی. سنگ بلور. بلور کوآرتز، برخی گویند سنگی است سفید یکرنگ و زنان چون در وقت زاییدن ازگردن آویزند زاییدن بر ایشان آسان گردد. (برهان)
لغت نامه دهخدا

مهی

مهی
تیز و تنک روی کردن دشنه. (منتهی الارب، مادۀ م هَ ی). امهاء، آب دادن. (منتهی الارب، مادۀ م هَ و)
لغت نامه دهخدا

سهی

سهی
صفت سرو، راست، نام همسر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی، از شخصیتهای شاهنامه
سهی
فرهنگ نامهای ایرانی