جدول جو
جدول جو

معنی مهل

مهل((مَ))
آهسته کار کردن، آهستگی، مهلت، آهسته کاری، نرمی، مهلت
تصویری از مهل
تصویر مهل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مهل

مهل

مهل
فلزات کانی مانند، مس، آهن و، قطران تنک و رقیق، روغن زیتون و دُردی آن، زرداب و ریم که از لاشه مرده پالاید
مهل
فرهنگ فارسی معین

مهل

مهل
میقات. (یادداشت مؤلف) : وذات عرق مهل اهل العراق. (یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

مهل

مهل
مس، جوهر کانی هرچه باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن. (منتهی الارب). از فلزات معدنی همچون زر و سیم و مس و آهن. (از اقرب الموارد) ، گداخته از روی و مس و آهن، قوله تعالی: بماء کالمهل. (منتهی الارب). مس گداخته. (مهذب الاسماء) ، قطران تنک. قطران رقیق، روغن زیت. روغن زیتون یا دردی روغن زیت یا روغن زیت تنک. (منتهی الارب). تیرگی زیت. (مهذب الاسماء) ، خاکستر، خدرک که از نان فروریزد، ریم و زهر و زردآب. (منتهی الارب). چرک، زردآب مرده: و فی حدیث ابی بکر ادفنونی فی ثوبی هذین فانما هماللمهل و التراب. (منتهی الارب). زردآب و ریم که از لاشۀ مرده پالاید
لغت نامه دهخدا

مهل

مهل
باش. (مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءه، ای امهل، رزق مهلا، یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن، مَهَل. آهستگی و آرامش. نرمی، زردآب مرده. مُهل. (منتهی الارب) ، زمان. مهلت. زمان که بدهند. درنگ:
در صبوری بدان نوالۀ نوش
مهل میخواست من نکردم گوش.
نظامی.
ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک
ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.
عطار.
، آهستگی. آرامی:
لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات.
مولوی
لغت نامه دهخدا