جدول جو
جدول جو

معنی مواصلت

مواصلت((مُ ص لَ))
با هم وصلت کردن، به هم پیوستن
تصویری از مواصلت
تصویر مواصلت
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مواصلت

مواصلت

مواصلت
مواصله. پیوستگی و اتصال. (ناظم الاطباء). وصال. پیوستگی. پیوستن. (غیاث) : چون التقاء... تعذری داشت طلب مواصلت به طریق مکاتبه که آن را احداللقائین نام نهاده اند متعین بود. (از مکتوب شیخ صدرالدین قونیوی) ، ملاقات ودیدار. (ناظم الاطباء) ، آرامیدن با زن. مجامعت. کامیابی. (از ناظم الاطباء). آمیزش کردن، ازدواج و زناشویی. (از یادداشت مؤلف).
- مواصلت کردن، پیوند کردن. وصلت کردن. ازدواج کردن با کسی. زناشویی کردن: دختران را جز با کسانی که از اهل بیت ایشان بودند مواصلت نکردندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 98)
لغت نامه دهخدا

مواکلت

مواکلت
مواکله. باهم غذا خوردن. هم غذایی: او گفت در مجلس سلطان در وقتی که به شرف مواکلت و منادمت اختصاص یافته بود. (تاریخ بیهق ص 100). و رجوع به مؤاکله شود
لغت نامه دهخدا

مواصله

مواصله
موصلیان. مردم موصل. متوطنین شهر موصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

مواصله

مواصله
وصال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). با کسی پیوستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به وصال شود، کاری پیوسته کردن. (المصادر زوزنی). پیوسته داشتن، دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا