جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با منتظم

منتظم

منتظم
سهمانیده، در رشته به رشته کشیده، سهمانگاه نظم یافته، مروارید برشته کشیده، جایی که در آن چیزها را منظم و مرتب کنند
فرهنگ لغت هوشیار

منتظم

منتظم
راست و درست شونده اگرچه از باب افتعال است مگر متعدی نیامده. (غیاث) (آنندراج). بسامان. منتسق. مرتب. سامان یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منظم شده و مرتب شده. راست و درست شده. (از ناظم الاطباء) : کار خوارزم اکنون منتظم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 336).
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 56).
اشغال همایون جهانداری بر وفق نیت و حسب امنیت جاری و منتظم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 75).
گر چنین کس را نگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم.
مولوی.
- منتظم شدن، مرتب شدن. سامان یافتن. نظم و نسق پیدا کردن: و سایر جزایر دریا با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18).
- منتظم گردیدن (گشتن) ، منتظم شدن. بسامان شدن. مرتب گشتن: کار تخارستان و ختلان منتظم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448).
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 734).
سلسلۀ مریدی ومرادی منتظم گشت و هر مریدی مراد شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113).
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال.
عبید زاکانی.
، منسلک شده. (ناظم الاطباء). داخل شده. درآمده.
- منتظم شدن، درآمدن. داخل شدن. به صف شدن. با نظم و ترتیب قرار گرفتن: هرگاه... عزم غزوی محقق کردی هزاران سوار از ایشان در خدمت رکاب او منتظم شدندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). به اصفهبد شهریار نوشت تا در صحبت او منتظم شود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 268). جرجان و طبرستان و بلاد دیلم و تا ساحل دریا در حکم امرو نهی و حل و عقد او منتظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 273). و بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت شیرمنتظم اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 185).
- منتظم گشتن، درآمدن. داخل شدن: جمله بر سر خط عبودیت آن حضرت نهادند و در سلک خدام آن درگاه منتظم گشتند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 435). از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود و در زمرۀ حشم او منتظم گشته. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). رکن الدین صاین چون به مبادی سن رشد و تمیز رسید خود را در سلک ملازمان امیر چوپان منتظم گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 209).
، به نظم درآمده.
- منتظم شدن، به نظم درآمدن. منظوم شدن:
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
- منتظم گشتن، به نظم درآمدن. منظوم شدن. منظم شدن:
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود از او شعری.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 337).
، مروارید به رشته کشیده. (ناظم الاطباء). گوهر به رشته کرده:
سزدکه خوشۀ یاقوت منتظم دهیم
به عرض این سخنان چو لؤلؤ منثور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 377).
- منتظم گردانیدن، به رشته کشیدن. مرتب کردن: عزم جزم نمودکه... از بحار مؤلفات افاضل فصاحت قرین التقاط کرده در سلک دوازده عقد منتظم گردانم. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 5).
، به نیزه درخسته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مأخوذ از تازی، آنکه می آراید و ترتیب و نظم قرارمی دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

منتظم

منتظم
جایی که در آن چیزها را منظم و مرتب می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا