حشره ایست از راسته دو بالان که در جلو دهن دارای دو شاخک کوتاه است و دارای خرطومی است که راس آن برجسته و اسفنجی است. این جانور دارای دو چشم مرکب بزرگ است و هر چشم از تعداد زیادی چشمهای ریز ساده ساخته شده. پاهای مگس به چنگالهای و بادکش هایی ختم میشود. مگس با خرطومش هر چیز مایعی را میمکد و از آنها تغذیه میکند و بر روی زباله ها و خاکروبه ها و کثافات تخم میکند. از تخم مگس نوزادی کرمی شکل خارج میشود که فاقد چشم و پا است و پس ازاندک مدتی بشکل بیضی در میاید و دور بدنش را جلد سختی احاطه میکند و پس از چند روز جانور بالغ از درون آن خارج میشود. از اقسام مگس ها مگس سبز و مگس گزنده و مگس تسه تسه را میتوان نام برد ذباب. یا مگس آبی. مگس گوشت یا مگس اسپانیولی. قانتاریدس یا مگس انگبین. زنبور عسل . یا مگس تسه تسه. گونه ای مگس که مخصوص نواحی حاره میباشد و ناقل میکرب مرض خواب است. یا مگس سبز رنگ. مگس گوشت. یا مگس سگ. مگسی که غالبا روی سگ نشیند
جانوری است کوچک و بالدار و پرنده که به تازی ذباب گویند. (ناظم الاطباء). ذباب. (زمخشری) (ترجمان القرآن). در اوستایی، مخشی (پشه، مگس). پهلوی، مگس، مکس، مخش (فقط در تفسیر کلمات اوستایی) بلوچی، مکش، مگیسک، مهیسک (مگس، پشه). وخی، مکس. منجی، مغه. سانسکریت، مکش، مکشا، مکشیکا. افغانی، مچ (مگس). شاید از مشک. در اوراق مانوی (پارتی) ، مگس. کردی، میش، مژ، مش. زازا، میس. گیلکی، مگز. حشره ای است از راستۀ دوبالان دارای خرطومی که رأس آن برجسته و اسفنجی است. دو چشم مرکب بزرگ و دو شاخک کوچک کوتاه و یک جفت بال دارد. پاهای مگس به چنگال ها و بادکش هایی ختم می شود. مگس با خرطومش هر چیز مایع را می مکدو از آن تغذیه می کند و بر روی زباله و کثافات تخم می گذارد. (از حاشیۀ برهان چ معین). نامی است که به عده فراوانی از دوبالان داده اند. مگس های خانگی به علت آنکه بوسیلۀ پایها و خرطومشان ناقل انواع میکربها هستند بسیار زیان آورند. (از لاروس). اسم فارسی ذباب است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). ابوجعفر. ابوحکیم. ابوالخدوش. ابومنیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : او مرا پیش شیر بپسندد من نتاوم براو نشسته مگس. رودکی. ذباب مگس باشد و نوفل گوید مژه های چشم را نگذارد که بریزد. (الابنیه چ دانشکده ص 161). اگر بر آب روی خسی باشی و اگر در هوا پری مگسی باشی دل به دست آر تا کسی باشی. (خواجه عبدالله انصاری). آمدشدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد. (منسوب به خیام). الله تعالی مگس را ضعیف آفرید و با ضعف وی وقاحت آفرید. (کشف الاسرار ج 1 ص 118). اگر آن وقاحت که در مگس است در شیر بودی در زمین کس از زخم وی نرستی... و با ضعف مگس وقاحت سزا بود. (کشف الاسرار ج 1 ص 118). هرون گفت... الله مگس را از بهر چه آفرید؟ شافعی گفت... خواری و بیچارگی ملوک زمین را. (کشف الاسرار ج 1 ص 118). گرچه خوبی به سوی زشت به خواری منگر کاندر این ملک چو طاوس به کار است مگس. سنائی. ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد. سنائی. صوفیان در دمی دو عید کنند عنکبوتان مگس قدید کنند. سنائی. اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی درآمد و بر حرف درجۀ طالع نشست... (چهارمقاله چ معین ص 96). علم اندر کش و با ریش مگس ران کردار حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر. سوزنی. تو بر زمانه نه آن پرگشاده سیمرغی که خوابگاه مگس شاید آشیانۀ تو. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 729). استخوانی طلبد جان همای که به صحرا مگسش نشناسد. خاقانی. گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت. خاقانی (چ سجادی ص 564). از سر تیغش که هست سبز چو پرّ مگس کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 519). نرسم در خیال تو چه عجب که مگس در عقاب می نرسد. خاقانی. نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس به کار آید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). پشۀ خوان و مگس کس نشد هرچه به پیش آمدش از پس نشد. نظامی. وصالی بی فراقی قسم کس نیست که گل بی خار و شکر بی مگس نیست. عطار (از امثال و حکم ص 1935). مگس پنداشت کان قصاب دمساز برای او در دکان کند باز. عطار. طاوس رخش چو کرد یک جلوه عقلم چو مگس دو دست بر سر زد. عطار. آن مگس بربرگ کاه و بول خر همچو کشتیبان همی افراشت سر. مولوی. زآنکه نبود باز صیاد مگس عنکبوتان می مگس گیرند و بس. مولوی. چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بی صلاح و بی سلام. مولوی. چون به دنیای دون فرود آمد به عسل در بماند پای مگس. سعدی (گلستان). پرستار امرش همه چیز و کس بنی آدم و مرغ و مور و مگس. سعدی (بوستان). تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی. سعدی. بندۀ خویشتنم خوان که به شاهی برسم مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است. سعدی. نیست مگس را چوز همت سخن با دو حریر است برهنه ز تن. امیرخسرو. نکنم رغبت دنیا که متاعی است قلیل شاهبازان به گه صید نگیرند مگس. ابن یمین. طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند وز تحسر دست بر سرمی زند مسکین مگس. حافظ. ای مگس عرصۀ سیمرع نه جولانگه تست عرض خود می بری و زحمت ما می داری. حافظ. برآستان تو غوغای عاشقان چه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد. حافظ. آنجا که شکر بود مگس گرد آید. اثیر اومانی (از امثال و حکم ص 1935). مگس بر نجاست آدمی نیکوتر از آنک علما بر درگاه سلطان. (محمد بن سلمه از امثال و حکم ص 1729). دیده کز نعمت دیدار نبودش بهری مگسی بود که مهمان سر خوانی بود. وحشی. رزق را روزی رسان پر می دهد بی مگس هرگز نماند عنکبوت. صائب. بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را مگس دو دست به سر پای در شکر دارد. نظام استرآبادی (از امثال و حکم ص 1490). - مثل مگس دست بر سر داشتن، دست بر سر ماندن. دو دست بر سر زدن. (امثال و حکم ج 3 ص 1490). - مگس آبی، رجوع به ترکیب مگس گوشت شود. - مگس اسپانیایی، قانتاریداس. کانتارید. ذراح. ذروح. ذراریح. رجوع به ذراریح و ذروح شود. - مگس انگبین، زنبور عسل. نحل. کبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مگس عسل. مگس شهد: چون مگس انگبین و کرم پیله که به دیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت. (نوروزنامه). بدل او شوخ خانه مگس انگبین است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گر چه دراین فن یکی است او و دگر کس به نام آن مگس سگ بُوَد و این مگس انگبین. خاقانی. و رجوع به زنبور عسل ذیل زنبور شود. - مگس پراندن، رجوع به ترکیب بعد شود. - مگس پرانیدن، راندن مگس از اطراف خود. - ، کنایه از کسادی بازار باشد. (برهان). کساد بازار و بی رونقی آن. مگس پرانی. (از آنندراج). کساد بودن بازار. (ناظم الاطباء). رونق نداشتن و کساد بودن سر. خلوت بودن سر شخص: فلان پزشک چهار سال است مطب دارد، هنوز مگس می پراند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). عاطل بودن. بیکار و معطل بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مصریان چون نپرانند مگس با دل تنگ زهرنوشان تو گر کام به شکر ندهند. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به مگس پرانی شود. - مگس چراغ، پروانه. چراغواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مگس خر، نُعَره. خرمگس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به خرمگس شود. - مگس خواب، تسه تسه. مگسی است در افریقا در سواحل رود کنگو که سیاه پوستان را می گزد و برای آنها خواب و دردها و فلج تولید می کند که اگر معالجه نکنند منجر به مرگ می شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام علمی این حشره ’گلوسین’ است که از انواع حشرات دوباله و از طایفۀ مگسیان و از راستۀ زنده زایان به شمار می آید که در آفریقای استوائی انواع فراوانی از آن شناخته شده است و آن را تسه تسه هم می نامند. و رجوع به تسه تسه در همین لغت نامه شود. - مگس در توی پیراهن بودن، از عالم خار در پیراهن بودن و خسک در بستر بودن، کنایه از مخل و موذی شدن و باعث ایذاء بودن است. (از آنندراج). - مگس را در هوا رگ زدن، کنایه از دچار عسرت و تنگدستی بودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1729) : چون قدم با شاه و با بگ می زنی چون مگس را در هوا رگ می زنی. مولوی (از امثال و حکم ایضاً). چه عطا، ما بر گدایی می تنیم مر مگس را در هوا رگ می زنیم. مولوی (ایضاً). - مگس راندن، دور کردن مگس از جایی یا چیزی. مگس پرانیدن: چرب و شیرین روزگار بر مایدۀ دنیا، بنده را مگس راندن نمی ارزد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 85). چرب و شیرین خوانچۀ دنیا به مگس راندنش نمی ارزد. خاقانی. بر خوان تو این شکر که می بینم بیفایده است مگس که می رانی. سعدی. و رجوع به ترکیب مگس پرانیدن شود. - مگس سبز، خشف. عنتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مگس گوشت شود. - مگس سگ، مگسی به رنگ سپید مایل به سیاهی که بر سگان نشیند و بگزد و گاه آدمی و دیگر جانوران را نیز نیش زند و جای گزیدگی آن سخت بیاماسد با خارشی دردناک. شَذا. ذباب الکلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی مگس است که بیشتر در بدن سگ و لای موهای این حیوان یافت می شود. از مگسهای معمول سمج تر است و پوست را می گزد و جای نیش او دردناک می شود و خارش می کند و گاه موجب بروز بیماریهای گوناگون می شود و این حشره را سگ مگس نیز خوانند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) : گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام آن مگس سگ بود و این مگس انگبین. خاقانی امروز که روزگار درگشت و بخت دانش برگشت بیدانجیر کوتاه عمر که ثمرتش به مگس سگ ماند لاف بادانجیری می زند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 13). - ، آدم سمج و مبرم را به مگس سگ مانند کنند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - مگس شب تاب، گی ستاره. کمیچه. یراعه. حباحب. کرم شب تاب. ابوحباب. آتشیزه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شب تاب وکرم شب تاب ذیل ترکیبهای کرم شود. - مگس شهد،زنبور عسل. نحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مگس طلا، مگس سبز که زرین نماید. مِحظار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مگس عسل، اسم فارسی نحل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). منج عسل. زنبور عسل. نحله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مگس گاو، مگسی است خرد که بر روی و چشم گوسفند و گاو و خر و جز آن نشیند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هَمَجه. (زمخشری). - مگس گو، قسمی مگس بزرگ. (از مقدمه الادب زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مگس گوشت، گونه ای ازمگس که بزرگتر از مگسهای معمولی است و رنگ بدنش آبی و متمایل به سبز می باشد. این گونه مگس بر روی گوشتها نشیند و از خون حیوانات زندگی می کند. مگس آبی. مگس سبز. مشنج. - مگس نحل، زنبور عسل. مگس انگبین: شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانۀ خرما. سعدی. به نیشی از مگس نحل برنخواهد گشت که نیش سابقۀ نحل انگبین دارد. سعدی. اینک عسلی دوخته دارد مگس نحل شهد لب شیرین تو زنبورمیان را. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدی. - امثال: مگس چیزی نیست اما دل را چرکین می کند. (امثال و حکم ج 4 ص 1729). مگس حرام نیست لیکن دل به هم زند. (امثال و حکم ایضاً). مگس می پراند، نظیرِ، خیابان گزمی کند. (امثال و حکم ایضاً). رجوع به ترکیب مگس پرانیدن شود. ، زنبور عسل. نحل. منج. کبت: دیر است که تا جهان چنین است بی نیش مگس کم انگبین است. نظامی. نیکمردی نه آن بود که کسی ببرد انگبینی از مگسی. نظامی. آری تو خود چو از مگسی زاده ای به اصل امروز نیز با مگسی آرمیده ای. اثیرالدین اخسیکتی (از تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 712). بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی بی جان کنشی به نیک عهدی نرسی ننهاده به جهد هیچ کس را ندهند لکن به نهاده جز به جهدی نرسی. اوحدالدین کرمانی. با جور رقیبان ز لبت کام که یابد من ترک بگفتم که عسل را مگسانند. اوحدی. ، یک قسم غله ٔهندی. (ناظم الاطباء) ، دانۀ آهنی که بر لب بندوق باشد و تفنگچی وقت سر دادن نظر بر آن دارد و آن را قراول نیز گویند. (آنندراج). گندمه و دگمۀ آهنین که بر لب توپ جهت نشانه رفتن می باشد. (ناظم الاطباء). مگسک: مگس چون به بندوق گردید راست بگفتش که بنمای دشمن کجاست. نعمت خان عالی (از آنندراج). و رجوع به مگسک شود
علائم الفبایی که از نقطه و خط تشکیل شده است و برای فرستادن خبر به کار می رود، دستگاه تلگراف الکترومغناطیسی که با کمک این نوع الفبا اخبار را به نقاط دیگر می فرستد
قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است بَزَغ، غورباغه، وُک، غوک، بَک، پَک، چَغز، جَغز، غَنجموش، ضِفدِع، قاس، کَلا، کَلائو