جدول جو
جدول جو

معنی معلق

معلق((مُ عَ لَّ))
آویخته شده، آویزان، برکنار شده از خدمت، جستن به هوا و دور زدن به طوری که مجدداً با پاها به زمین آیند
تصویری از معلق
تصویر معلق
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با معلق

معلق

معلق
آویخته شده، آویزان
معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود
معلق
فرهنگ فارسی عمید

معلق

معلق
سطل شیردوشۀ خرد. ج، معالق. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

معلق

معلق
سوسمار خرد. ج، معالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محل آویختگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

معلق

معلق
آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی پایه، غیرثابت، آونگ دار، به صورت معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد