جدول جو
جدول جو

معنی مستأصل

مستأصل((مُ تَ صَ))
از بیخ برکنده شده، بیچاره، گرفتار
تصویری از مستأصل
تصویر مستأصل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مستأصل

مستاصل

مستاصل
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار

مستوصل

مستوصل
نعت فاعلی از استیصال. رجوع به استیصال و مستوصله شود
لغت نامه دهخدا

مستنصل

مستنصل
استخراج کننده. (از اقرب الموارد). بیرون آورندۀ چیزی. (از منتهی الارب) ، گرمائی که می افکند خار خشک بهمی را. (از منتهی الارب). رجوع به استنصال شود
لغت نامه دهخدا

مستمصل

مستمصل
نعت فاعلی از استمصال. داروی شکم راننده. (از منتهی الارب). رجوع به استمصال شود
لغت نامه دهخدا

مستاصل

مستاصل
بیچاره، بی نوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشان حال، شوربخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد