معنی مزج - فرهنگ فارسی معین
معنی مزج
- مزج((مَ))
- آمیختن، درهم آمیختن، مخلوط کردن، آمیزش، اختلاط
تصویر مزج
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با مزج
مزج
- مزج
- پارسی تازی گشته مزگ درخت بادام تلخ در هم آمیختن در آمیختن آمیزش، بر افژولیدن آمیختن درهم آمیختن مخلوط کردن، آمیزش اختلاط
فرهنگ لغت هوشیار
مزج
- مزج
- نیزۀ خرد و کوتاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مزج
- مزج
- بادام تلخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج). عسل و انگبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزج
- مزج
- نیزۀ بازُج. (آنندراج) : رمح ٌ مزج، نیزۀ باپیکان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا