جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مزبق

مزبق

مزبق
آبک اندود سیماب اندود ژیوه مالیده زیبق اندوده جیوه مالیده: خواجه یک هفته اضطرابی داشت دوشش افتاد چرخ ازرق را. رفت و رنگ زمانه پیش آورد تا کشد خواجه مزبق را. زیبقی را برنگ شاید کشت که به حنا کشند زیبق را. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار

مزبق

مزبق
مطلی به جیوه. سیم مزبق، نقرۀ اندوده به جیوه. مزأبق. رجوع به مزأبق شود، مجازاًآدم ریاکار و دورو. (یادداشت لغت نامه) :
رفت و رنگ زمانه پیش آورد
تا کشد خواجۀ مزبق را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

مزلق

مزلق
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار

مزوق

مزوق
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار