جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مرئی

مرئی

مرئی
دیده شده. (غیاث اللغات). نمایان. هویدا. هر چیزی که دیده می شود. (ناظم الاطباء). پدیدار. ظاهر. (فرهنگ فارسی معین).
- مرئی شدن، مرئی گشتن. مرئی گردیدن. نمایان شدن. به چشم آمدن. ظاهر شدن. دیده شدن. رؤیت کرده شدن:
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدۀ بخت ناتوان باشد.
وحشی.
در خلال این احوال ستارۀ ذوذوابه ای در آسمان در برج قوس مرئی شد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین).
، دیداری. (یادداشت مؤلف از التفهیم چ همائی ص 124). دیدنی. مقابل نامرئی. (فرهنگ فارسی معین). مرائی. مشهود. رجوع به مرئیات شود
لغت نامه دهخدا

مرئی

مرئی
منظر. (یادداشت مؤلف). جائی که در آن چیزی دیده شود. (فرهنگ فارسی معین). مَرأی ̍. منظر. (از اقرب الموارد).
- در مرئی و منظر، در دیدگاه و نظرگاه. در برابر چشم همه
لغت نامه دهخدا

مرئی

مرئی
قابل مشاهده، قابل رویت، رویت پذیر، دیدنی، پدیدار، هویدا، ظاهر، پدید، آشکار، پیدا، ظاهر، محسوس، مشهود، معلوم، هویدا
متضاد: مخفی، غیرمرئی، نامرئی
فرهنگ واژه مترادف متضاد