جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مداوا

مداوا

مداوا
درمان کردن، دوا کردن، معالجه کردن، برای مِثال فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن / درد عاشق نشود بِِه به مداوای حکیم (حافظ - ۷۳۶)
مداوا
فرهنگ فارسی عمید

مداوا

مداوا
دواکردن. درمان کردن. مخفف مداوات است. (غیاث اللغات). مداواه. رجوع به مداواه شود، چاره. علاج. معالجه. درمان. (ناظم الاطباء) :
مداوابود سیری از جانور
نه این درد را هیچگونه دواست.
ناصرخسرو.
در حال خاقانی نگر بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته.
خاقانی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوۀ دل.
نظامی.
چو مدت نماند مداوا چه سود.
نظامی.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم.
سعدی.
- مداوا شدن، درمان کرده شدن. (ناظم الاطباء). معالجه شدن. بهبود یافتن. از بیماری رستن. علاج شدن. درمان شدن.
- مداوا شدن درد یا مرض، دفع شدن. برطرف شدن. رفع شدن.
- مداوا کردن، علاج کردن. درمان کردن. چاره کردن:
رنج ما را که توان برد به یک گوشۀچشم
شرط انصاف نباشدکه مداوا نکنی.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 340)
لغت نامه دهخدا

مداواه

مداواه
مداوا و مداوات در فارسی: چارک به سازش به سازش درمان
مداواه
فرهنگ لغت هوشیار