جدول جو
جدول جو

معنی مخلخل

مخلخل((مُ خَ خَ))
رخنه شده، دارای رخنه، خلخال به پا کرده، موضع خلخال در ساق پا
تصویری از مخلخل
تصویر مخلخل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مخلخل

مخلخل

مخلخل
جای خلخال از ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). جای خلخال از ساق و اشتالنگ. (ناظم الاطباء) : ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه) ، شخصی که بگیرد گوشتی که بر استخوان باشد. (آنندراج). خَلْخَل َ العظم، گرفت گوشت را که براستخوان بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). (به کسر خاء دوم) آن که گوشت از استخوان برمی گیرد و برهنه می کند آن را. (ناظم الاطباء) ، چیزی که اجزایش با هم خوب چسبان و متصل نباشد. (غیاث) (آنندراج). اجزای از هم گسیخته. بی توان. سست:
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن.
مولوی.
، درهم ریخته. ویران:
تا که من باشم وجود من بود
مسجد اقصی مخلخل کی شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا

تخلخل

تخلخل
جدا شدن اجزا و ذرات چیزی از هم، در علم فیزیک فاصله های خالی از ماده که میان ذرات یک جسم وجود دارد
تخلخل
فرهنگ فارسی عمید

تخلخل

تخلخل
جدا شدن اجزاء و ذرات جسمی از هم، خلخال به پای کردن، بزرگ شدن حجم جنس بدون آن که جسم دیگری به آن اضافه شود
تخلخل
فرهنگ فارسی معین