جدول جو
جدول جو

معنی مترتب

مترتب((مُ تَ رَ تِّ))
ترتیب داده شده، پدید آمده
تصویری از مترتب
تصویر مترتب
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مترتب

مترتب

مترتب
استوار و ثابت، بر جای خودایستاده، کنایه از قرارداده شده، مستقر
مترتب
فرهنگ فارسی عمید

مترتب

مترتب
بر جای ایستنده. (آنندراج). استوار و ثابت و بر جای ایستاده. (ناظم الاطباء) ، برقرار در رتبه ومحل خود. ج، مترتبین. (فرهنگ فارسی معین) ، نتیجه. حاصل. (فرهنگ فارسی ایضاً) ، ترتیب داده شده و مقرر شده، صادر شده و پدید آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترتب شود.
- مترتب شدن، حاصل آمدن. بدست آمدن:... چون مخالفان اضعاف و مضاعف قزلباش بودند، اثری بر سعی و کوشش ایشان مترتب نشد. (عالم آرا، از فرهنگ فارسی معین).
- مترتب گردیدن (گشتن) ، مترتب شدن: بغیر ندامت و پشیمانی فایده ای بر آن مترتب نخواهد گردید. (از مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا

متربت

متربت
فَقر، تنگ دستی، تهیدستی، ناداری، درویشی، کمبود چیزی
متربت
فرهنگ فارسی عمید

مترتبه

مترتبه
مترتبه در فارسی مونث مترتب پا بر جا، فرجام مونث مترتب
مترتبه
فرهنگ لغت هوشیار