معنی مبعد - فرهنگ فارسی معین
معنی مبعد
- مبعد((مُ بَ عَّ))
- تبعید شده، نفی گردیده، جمع مبعدین
تصویر مبعد
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با مبعد
مبعد
- مبعد
- دور راس (راس سفر) دور، رانده دور گشته تبعید شده نفی گردیده جمع مبعدین
فرهنگ لغت هوشیار
مبعد
- مبعد
- رجل مبعد، مرد بسیار دور سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مبعد
- مبعد
- دور و بعید. (از آنندراج). دور شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابعد
- ابعد
- دورتر بیگانه تر دورتر بعید تر، خویش دور بیگانه، خیانت گر خاین، خیر فایده، جمع اباعد
فرهنگ لغت هوشیار
مقعد
- مقعد
- زمین گیر، برجای مانده، آنکه به واسطۀ بیماری و ناتوانی یا پیری نتواند از جا برخیزد
فرهنگ فارسی عمید