لکالک کردن لکالک کردن چانه زدن: یکی از دکانی برگذرد گوید: جامها بمن بنمای تا اختیار کنم یکی هیچ جواب نگوید و ننماید. داند که وی نخرد اگر چه بسیار لکالک کند فرهنگ لغت هوشیار
لک لک کردن لک لک کردن لکه های متعدد ایجاد کردن، کاری را عمدا بتانی انجام دادن مماطله فرهنگ لغت هوشیار
لک لک کردن لک لک کردن در انجام دادن امری به عمد این دست آن دست کردن، لک و لک کردن. کاهلی کردن. و رجوع به لک و لک کردن شود لغت نامه دهخدا
لبالب کردن لبالب کردن پرکردن لبریز ساختن: لبالب کن از باده خوشگوار بنه پیش کیخسرو روزگار (نظامی لغ) فرهنگ لغت هوشیار
سکالش کردن سکالش کردن اندیشه کردن: و چون آرزو آید سکالش کند. (تاریخ بیهقی). گر سکالش کنی بهفت اقلیم یک کریم سخاسکال نماند. خاقانی. محتشم را به مال مالش کن بی درم را به خوان سکالش کن. نظامی. رجوع به سگالش کردن و سگالیدن شود لغت نامه دهخدا
نکال کردن نکال کردن شکنجه کردن عقوبت کردن عذاب کردن: خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. (منوچهری) فرهنگ لغت هوشیار