جدول جو
جدول جو

معنی گذر افتادن

گذر افتادن((~. اُ دَ))
اتفاقاً عبور کردن، از جایی به طور اتفاقی رد شدن
تصویری از گذر افتادن
تصویر گذر افتادن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با گذر افتادن

گذر افتادن

گذر افتادن
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178).
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد.
سعدی (بوستان).
صبااگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43).
به خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی.
حافظ.
می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد.
قاآنی.
جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی
او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد.
وحشی جوشقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

گیر افتادن

گیر افتادن
بدست آوردن: خوب چیزی گیرش افتاده، بدام افتادن اسیر شدن، در جایی گیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار

کار افتادن

کار افتادن
کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار افتادن
فرهنگ فارسی عمید

قدر افتادن

قدر افتادن
برابر بودن، در جنگ، برابر کردن، در کشتی، یا قدر افتادن جنگ (کشتی) برابر بودن، در جنگ (کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار

کار افتادن

کار افتادن
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار

گرم افتادن

گرم افتادن
بجد مشغول شدن بکاری: بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او باز نشکیبم همی یک ساعت از دیدار او. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار