فرج یافتن. گشایش یافتن کار: ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید. مجیر بیلقانی. عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری. سعدی (طیبات)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)