نواختن کمانچه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کمانچه (آلت موسیقی) شود، به شورش درآوردن. (آنندراج). فتنه برانگیختن و هنگامه بر پا کردن. (ناظم الاطباء) : می خواستم کمانچه زدن اهل زهد را این کار را به کام دل من رباب کرد. مولوی جامی (از بهار عجم)
سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن: وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا. عروضی. زنم چندان تپانچه بر سر و روی که یارب یاربی خیزد ز هر سوی. نظامی. تپانچه زد برخ خویش زال و من حیران بسان رستم وقتی که زخم زد به پسر. (نقل از انجمن آرا). - تپانچه بر چراغ زدن، کنایه از خاموش کردن چراغ کسی است: شد چشم زده بهارباغش زد باد تپانچه بر چراغش. نظامی. رجوع به طپانچه زدن شود