جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با کاره

کاره

کاره
صاحب نفوذ و تسلط، آنکه از وی کاری برمی آید
پسوند متصل به واژه به معنای کار مثلاً همه کاره، هیچ کاره، بیکاره، ستمکاره
پشتواره، پشته، پشتۀ علف یا هیزم
کاره
فرهنگ فارسی عمید

کاره

کاره
پشتواره، کول بار که بر پشت حمل کنند قابل کار ناپسند دارنده
کاره
فرهنگ لغت هوشیار

کاره

کاره
حاکم نشین کانتن ’فینیستر’ بخش ’شاتولن’، نزدیک کانال ممتد از ’نانت’ تا ’برست’. دارای 4115 تن سکنه و آن موطن ’لاتور دوورنْی’ است
لغت نامه دهخدا

کاره

کاره
نام شهر حران در نزد رومیان و بعداز تسلط اسکندر یکی از مراکز مهم فرهنگ یونانی و ادبیات آرامی بوده است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر ذبیح اﷲ صفا ج 1 ص 10). و رجوع به ’حران’ شود. در این شهر جنگی بنام جنگ کارّه یا حران نخستین بار بین ایرانیان و رومیان در افتاد که در تاریخ ایران نظیر ندارد و ایرانیان از آن فاتح بیرون آمدند. (از ایران باستان چ 2 ص 2332). سردار ایرانیان در این جنگ ’سورِنا’ نام داشت و سردار رومی ’کراسوس’ و جنگ در عهد ارد اول (اشک سیزده) پادشاه اشکانی اتفاق افتاد. رجوع به ’ارد اول’ و ’اشک سیزده’ شود
لغت نامه دهخدا

کاره

کاره
ج، کارهین. دُژمَنِش. (ربنجنی). ناپسند دارنده. (آنندراج). کراهت دارنده و ناخوش و ناپسند. (ناظم الاطباء). مقابل مکروه. مشمئز: ای ابوالفضل بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است که انتقام کشد و من سخت کاره هستم (بونصرمشکان) آن را که وی پیش گرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). بیشتر مقدمان محمودی این را سخت کاره اند اما به دست ایشان چیست با خیل ما برنیایند. (ایضاً ص 430). خواجۀ بزرگ پوشیده بونصر را گفت من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که بروی دیگر نهند. (ایضاً ص 490). و اگر بیمار دار خوردن را کاره بود، تدبیر حقنه باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). من کاره شده ام مجاورت شتربه (شنزبه) را. (کلیله و دمنه). و گفت من کاره مرگم و کاره مرگ نبودمگر کسی که در شک بود. (تذکره الاولیاء عطار). و انکار اسلام کردند و کاره آن بودند. (تاریخ قم ص 277)
لغت نامه دهخدا

کاره

کاره
هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید، منصوب. صاحب منصب و مقام. (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی. دارای شغلی. بکار مشغول، در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره. هرکاره. همه کاره. هیچ کاره. (از فرهنگ معین) :
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست.
حافظ.
هیچ کاره همه کاره است.
، عامل و فاعل (عمل خوب و بد). شهرت در عملی خوب یا بد بهم رساندن. آن کاره:
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد.
نظامی.
این کاره، بدکاره، بیکاره، ستمکاره:
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک.
نظامی.
گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم.
سعدی (صاحبیه).
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی (بوستان).
نصفه کاره، نیمه کاره، هرکاره.
- کاره ای بودن در جائی یا نبودن، صاحب نفوذ یا سلطه ای بودن یا نبودن: من در آنجا کاره ای نیستم
لغت نامه دهخدا