با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد آری همه کارها به مردم افتد. کمال الدین اسماعیل. ، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی). کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب. گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست. خواجه آصفی (از آنندراج). ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است. میرزارضی دانش (از آنندراج)
کاراوفتاده. از کار افتاده. از کار اوفتاده. کسی که با مردم بسیار معامله کرده باشد و تجربه کار بود. (آنندراج). مجرب. کار دیده. با آزمون. آزموده. گرم و سرد جهان چشیده: معشوقه کارافتاده به دل برده و دل داده به. (؟) بوزنه دانست که خوک حرامزاده و کارافتاده است. (سندبادنامه ص 169). چنین کردند یاران زندگانی ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی (گلستان). عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو، باقی همه فانی دانست. حافظ. بی مروت تر ز گردون نیست در عالم مفید از فلک نتوان طمع کردن که کارافتاده ایم. ملا مفید بلخی (از آنندراج). حسن اگر ازقید عاشق پروری آزاده است عشق می داند چه باید کرد، کارافتاده است. درویش واله هروی (از آنندراج). ، آنکه مهمی یا مصیبت و دردی عظیم بدو روی کرده باشد: ای قوم الغیاث که کاراوفتاده ایم یاری دهید کز دل یار اوفتاده ایم. خاقانی. نیامد وقت آن کو را نوازیم ز کار افتاده ای را کار سازیم. نظامی. غریبی چون بود غمخوار مانده ز کار افتاده و در کار مانده. نظامی. مرقعبرکش نر ماده ای چند شفاعت خواه کارافتاده ای چند. نظامی. صبا برقع گشاده مادگان را صلا درداده کارافتادگان را. نظامی. چون ترا می بینم از آزادگان کی شناسی درد کارافتادگان. عطار