جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با قمصور

قیصور

قیصور
نام جزیره ای است در هند. در نزهه القلوب به نقل از مسالک الممالک آمده که در جزیره قیصور به هند جایی است و در آنجا ماهیانند و چون ایشان را از آنجا بیرون آرند سنگ خارا شوند و در ایشان حیوانیت نماند. (نزهه القلوب، مقالۀ سوم ص 296). بر وزن طیفور، نام شهری در جانب شرقی بحر محیط و نزدیک به دریاست و کافور خوب از آنجا آورندو بعضی گویند نام کوهی است در دریای هند. (برهان) (آنندراج). دزی در ج 2 ص 432 گوید: قیصوری عنوان نوعی از کافور. داود ضریر انطاکی در مادۀ کافور پس از ذکرکلمه مزبور گوید: نیز فنصوری (بفاء و نون) آمده. قیصوری منسوب به موضعی از بلاد هند از ناحیۀ سرندیب است. (از حاشیۀ برهان چ معین از فولرس) :
یکی گفت قیصور به زین دمار
که کافور و صندل دهد بی شمار.
نظامی.
به قیصور میگردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز.
نظامی.
قیصور مصحف فنتصور و از آنجاست کافور قیصری. (اخبار الصین و الهند ص 4، 73)
لغت نامه دهخدا

مقصور

مقصور
کوتاه کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، منحصر. مختص: امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 542).
کار دنیا و شغل عقبی پاک
بر هوا و رضاش مقصور است.
ابوالفرج رونی.
نیست آرامشی که در عالم
برتک تارکش نه مقصور است.
مسعودسعد.
تو می خواهی که... قربت و اعتماد برتو مقصور باشد. (کلیله و دمنه). مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده پروری و عاطفت. (کلیله و دمنه). یک باب که برذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله ودمنه). واضح این آیت و فرمان که برملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است. (کلیله و دمنه). نکت آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند خواجۀ بزرگ ولایت ما را به رحمت و عاطفت خویش بیاراست. (چهارمقاله ص 131). همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون. (اسرارالتوحید چ صفا ص 5). چون جوامع همت اعظم... بر احراز فواید دینی مقصور بوده است. (اسرارالتوحید، ایضاً، ص 11). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. (انیس الطالبین ص 204). نظر شاکر در مقام شکر مقصور بود بر ملاحظۀ نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 387).
- مقصور داشتن، مقصور گردانیدن. منحصرکردن: اعتماد بر کرم عهد و حصافت رای تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه). غایت نهمت بر آن مقصور داشتمی. (کلیله و دمنه). پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو مقصود مقصور دارند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 275). تخلیص همت از تشبث نظر مردم مقصور دارند. (مصباح الهدایه، ایضاً، ص 277).
- مقصور شدن، منحصر شدن. محدود شدن:
مقصور شد مصالح کار جهانیان
برحبس و بند این تن ناچیز ناتوان.
مسعودسعد.
مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست.
مسعودسعد.
حکم فلک شد به اختیار تو مقصور
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 47).
... همت بر کم آزاری و پیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52).
چون نبوت به جد تو مختوم
شد فتوت به نام تو مقصور.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 114).
- مقصور کردن، منحصر کردن: ساعات عمر براستیفای خیرات مقصور کرده. (سندبادنامه ص 32). مزاج اهل روزگار فاسد گشته است و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). و آتش در باغ شهر زدند و همت مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور را خراب کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 104).
- مقصور گردانیدن، منحصر کردن. محدود کردن: از این اندیشۀ ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 45). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 64). باید که همت برتفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسند. (کلیله و دمنه ایضاً، ص 42). همت بر آن مقصور گردانند که اول مادۀ ف تنه او که خصم خانگی است منحسم نماید. (ترجمه تاریخ یمینی). نیت بر ادراک شهادت مقصور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 393). برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 13). همگی همت بر تطلب حال مقصور گرداند و از تأهب کارمآل بازماند. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 44). حکم اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 87).
- مقصور گشتن، مقصور شدن. منحصر شدن: التماس او بر این مقصور گشته است. (کلیله و دمنه). این مجموع نامرتب و این ابواب نامهذب بماندتا شبی همت بر اتمام آن مقصور گشت. (جوامع الحکایات). دور آن خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101).
، ثوب مقصور، جامۀ قصارت کرده. (مهذب الاسماء). شسته شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح عروض) قصر آن است که ساکن سببی که در آخر جزوباشد بیندازی و متحرک آن را ساکن گردانی تا جزو کوتاه شود و مفاعیلن به قصر مفاعیل شود به سکون لام و آن را مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده. (المعجم چ دانشگاه ص 37) ، اسم معربی که حرف آخر آن عِلّه (’و’ یا ’ی’) باشد و به الف تبدیل گردد اعم از اینکه به صورت الف، کتابت شود مانند عصا و یا به صورت یاء باشد مانند موسی. (از جامع الدروس العربیه ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا

مقصور

مقصور
واحد مقاصر است. (از اقرب الموارد). رجوع به مقاصر شود
لغت نامه دهخدا

ممصور

ممصور
اسب تک برآورده. (ناظم الاطباء) : مُصِرَ الفرس، مجهولا، تک برآورده شد اسب. (منتهی الارب) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا