قلمدوش قلمدوش سوار کردن بر شانه (دوش) یا قلمدوش سواری. سواری بر دوش کسی: قلمدوش سواریهایش (بهرام) بر گردن رفقا هنگامی که اتوبوس خراب می شد، . . همیشه ورد زبان پدر بود فرهنگ لغت هوشیار
قلمدان قلمدان قوطی کوچک درازی از جنس مقوا، چوب، پلاستیک یا فلز که در آن ابزار نوشتن را می گذارند فرهنگ فارسی عمید
قلمداد قلمداد به حساب آورده، به شمارآورده، برآوردقلمداد کردن: کنایه از به حساب آوردن، به شمار آوردن، برآورد کردن فرهنگ فارسی عمید
غلندوش غلندوش کتف دوش منکب. یا غلندوش گرفتن یا به غلندوش خود سوار کردن بچه را. او را بر یکی از دو دوش خود حمل کردن فرهنگ لغت هوشیار