معنی قرطه - فرهنگ فارسی معین
معنی قرطه
- قرطه((قُ طَ))
- معرب کرته، نیم تنه، جامه کوتاه
تصویر قرطه
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با قرطه
قرطه
- قرطه
- پارسی تازی گشته کرته گونه ای پیراهن کرته: قرطه بگشای و زمانی بنشین پیش و بگوی روی بنمای که امروز چنین داردروی. (انوری چا. تبریز 371)
فرهنگ لغت هوشیار
قرطه
- قرطه
- آویزگی دروش گوش تکه، جَمعِ واژۀ قُرْط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قرطه
- قرطه
- معرب کرته. (آنندراج) :
آن قرطۀ مه که چارده شب
خود دوخت شکاف یک بنانت.
سلمان (از آنندراج).
رجوع به قرطق شود
لغت نامه دهخدا
شرطه
- شرطه
- گرو سامه، جلویز روانبودی زندان وبندبسته تنم اگرنه زلفک مشکین اوبدی جلویز (طاهرفضل) پاسبان پاسدار، پیشمرگ، شهربانی درست آن شرته است ازشرتا هندی ک پارسی ک بادیار باد موافق
فرهنگ لغت هوشیار