جدول جو
جدول جو

معنی قدم بریدن

قدم بریدن((~. بُ دَ))
ترک آمد و شد کردن
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با قدم بریدن

قدم بریدن

قدم بریدن
قدم بریده شدن، ترک آمد و شد کردن. (آنندراج) :
بریده شد قدمش ساعتی از آن در و بام
به آفتاب گرفتن خوشم برای همین.
محمد قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

رحم بریدن

رحم بریدن
قطع رشتۀ خویشاوندی، ترک مراوده با خویشاوندان
رحم بریدن
فرهنگ فارسی عمید

قدم کشیدن

قدم کشیدن
باز ماندن پای کشیدن قدم گشادن راه رفتن، بازماندن از رفتار
قدم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

نقم بریدن

نقم بریدن
آهون بریدن نقب ساختن: و آن غلام سخت چالاک بود و نقم نیکو بریدی
نقم بریدن
فرهنگ لغت هوشیار

قدم کشیدن

قدم کشیدن
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) :
چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه
که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ز رستاق هذیان قدم میکشم
به شهر بلاغت گذر میکنم.
ملافوقی (از آنندراج).
رجوع به قدم گشادن شود
لغت نامه دهخدا

قبا بریدن

قبا بریدن
جامۀ نو قطع کردن، کنایه از پوشیدن. در بر کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا