جدول جو
جدول جو

معنی قبضه کردن

قبضه کردن((~. کَ دَ))
به دست گرفتن، قدرت را گرفتن
تصویری از قبضه کردن
تصویر قبضه کردن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با قبضه کردن

قبضه کردن

قبضه کردن
به دست گرفتن چیره گشتن، به دست آوردن متصرف شدن بدست آوردن: مملکت را قبضه کرد. یا قبض کردن روح. جان را گرفتن میرانیدن یا قبض کردن کار. در کف کفایت خود گرفتن کار را: با نرمش و سهولتی دلپسند که از موذی گری و پست نهادی خالی بود کارها را قبضه می کرد، جذب کردن توجه کسان را بخود جلب کردن: با بیانات دلنشین خود همه اهل مجلس را قبضه کرده بود
فرهنگ لغت هوشیار

تباه کردن

تباه کردن
فاسد کردن ضایع کردن، ویران کردن، نابود کردن هلاک کردن، خشمگین کردن، پریشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار

قیمه کردن

قیمه کردن
کنایه از ریز کردن، ریزریز کردن گوشت و مانند آن
قیمه کردن
فرهنگ فارسی عمید

قبول کردن

قبول کردن
پذیرفتن، قبول کردن، اجابت کردن، بر عهده گرفتن، کسی را نزد خود بار دادن، پذیرایی کردن
قبول کردن
فرهنگ فارسی عمید