جدول جو
جدول جو

معنی قامت بستن

قامت بستن((~. بَ تَ))
به نماز ایستادن
تصویری از قامت بستن
تصویر قامت بستن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با قامت بستن

قامت بستن

قامت بستن
به نماز ایستادن، قد قامت الصلوه گفتن، قامت زدن، قامت گفتن
قامت بستن
فرهنگ فارسی عمید

قامت بستن

قامت بستن
در نماز آمدن بر در مسجد گذاری کن که پیش قامتت در نماز آیند آنهایی که قامت می کنند (اوحدی) کنایه است از ورود بنماز و ادا تکبیره الاحرام اقامه
فرهنگ لغت هوشیار

قامت بستن

قامت بستن
در تداول کنایه است از به نماز وارد شدن و ادای تکبیره الاحرام
لغت نامه دهخدا

خاتم بستن

خاتم بستن
توسط عاج و استخوان شتر و غیره نقوش و گلهایی بر سطح چیزی ایجاد کردن خاتم کاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار

قامت گفتن

قامت گفتن
به نماز ایستادن، قد قامت الصلوه گفتن، قامت بستن
قامت گفتن
فرهنگ فارسی عمید

قامت گفتن

قامت گفتن
در نماز آمدن بر در مسجد گذاری کن که پیش قامتت در نماز آیند آنهایی که قامت می کنند (اوحدی) قامت بستن
فرهنگ لغت هوشیار

خاتم بستن

خاتم بستن
بر استخوان فیل و شتر و جز آنها گل و نقش کردن. (از آنندراج) :
نقش سبزان بس که بر این جسم پرغم بسته ام
خویش را گوئی ز سر تا پای خاتم بسته ام.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

تهمت بستن

تهمت بستن
نسبت گناه و بوسین و عیب به کسی دادن. (ناظم الاطباء). اتهام. افترا. منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده باشد. بهتان زدن. دروغ بر کسی بستن:
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست.
نظامی.
کار زلف تست مشک افشانی عالم، ولی
مصلحت را تهمتی بر نافۀ چین بسته اند.
حافظ.
فسردۀ دل ما بود زیب ساغر ما
به هرزه تهمت می بر سفال خود بستم.
طالب آملی (از آنندراج).
ای تهمت چین بسته به زلف شب اندوه
یکبار ببین جبهۀ صبح طرب ما.
طالب آملی (از آنندراج).
نخواهم رفت از کویت غلام حلقه درگوشم
چرا می بندی از زنجیر این تهمت به پای من.
عبدالغنی قبول (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

رایت بستن

رایت بستن
ترتیب دادن عَلَم.
- رایت بستن به نام کسی، ظاهراً یکی از آداب و تشریفات متداول عهد قدیم بوده که سلطان یا خلیفه هنگام برگزیدن حاکم یا امیری برای بزرگداشت وی رایت و یا علمی بنام او می بسته است: هارون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبۀسخت بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422)
لغت نامه دهخدا