جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با فسیله

فسیله

فسیله
گله، رمه، گلۀ اَسب، گروه اَسبان، زَرَنگ، کُراع، نَسیله، برای مِثال ز هر سوی بودش فسیله یله / به شهر اندر آورد یکسر گله (فردوسی - ۱/۳۱۸ حاشیه)
فسیله
فرهنگ فارسی عمید

فسیله

فسیله
گله و رمه و ایلخی اسب و استر و خر باشد وگلۀ آهو و گاو را نیز گویند. (برهان) :
تازیان و دوان همی آید
همچو اندر فسیله اسب نهاز.
رودکی.
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی.
فردوسی.
فسیله به بند اندر آورد نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.
فردوسی.
به چوپان بفرمود تا هرچه بود
فسیله بیارد بکردار دود.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با پلنگ.
اسدی.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان بکرده یله.
اسدی.
خویشتن درمیان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد. (چهارمقاله).
ترکیب ها:
- فسیله گاه. فسیله گه. رجوع به این دو مدخل ها در جای شود.
، به معنی شاخ درخت هم آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا

فسیله

فسیله
خرمابن ریزه. ج، فسائل، فسیل، فسلان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

بسیله

بسیله
پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
فرهنگ لغت هوشیار