فرو نشستن فرو نشستن آرام شدن، تسکین یافتن درد و مانند آنکاسته شدن از چیزی و از بین رفتن آنپایین رفتن، فرو رفتن، داخل شدن در چیزیخاموش شدننشستن فرهنگ فارسی عمید
فرو کوفتن فرو کوفتن کسی را بر زمین زدن، میخ یا چیز دیگر را کوبیدن و بر زمین فرو کردن، کوس و دهل را نواختن و به صدا درآوردن فرهنگ فارسی عمید
فرو نشستن فرو نشستن پایین نشستن، ته نشین شدن، کم شدن حرارت، خاموش شدن، کم شدن حدت چیزی، آرام شدن تسکین یافتن فرهنگ لغت هوشیار
فرو کوفتن فرو کوفتن بر زمین فرو کردن: میخ هر کجا فرو کوبند ثابت و استوار ماند، زدن کوبیدن: کوس فرو کوفتن فرهنگ لغت هوشیار
فرو نشستن فرو نشستن پایین نشستن، ته نشین شدن، از شدت چیزی کم شدن، خاموش شدن، آرام شدن، تسکین یافتن فرهنگ فارسی معین