فرمان راندن فرمان راندن فرمان دادن بر کسانی که فرمان برند. تسلط داشتن. (یادداشت به خط مؤلف). حکومت کردن لغت نامه دهخدا
فرمان رسیدن فرمان رسیدن کنایت از اجل مقدر رسیدن. (آنندراج) : دوست رضا میدهد از سر جان خاستن عذر میار ای حسن خیز که فرمان رسید. حسن دهلوی. رجوع به فرمان شود لغت نامه دهخدا
فرمان دادن فرمان دادن دستور دادن حکم کردن امر کردن فرمودن توضیح این مصدر بدون حرف اضافه (او را فرمان داد) و با حرف اضافه (باو فرمان داد) استعمال شود: اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش و گر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش. (معزی. 424) فرهنگ لغت هوشیار