اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید. فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. ز دیدارت آرامش جان کنم ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم. فردوسی. اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان. ناصرخسرو. مست بسیار است خامش باش هل تا میروند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند. ناصرخسرو. فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء). یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند فرمان من بکن بدل یار، مار گیر. ؟ (از مقامات حمیدی). مکن فرمان دشمن سردرآور بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟ خاقانی. گفت فرمان تو را فرمان کنم هرچه گویی آنچنان کن آن کنم. مولوی. ، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)