معنی فت - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با فت
فت
- فت
- ریز ریز کردن، شکافتن سنگ را، در هم شکسته خرد، پراکند فراوان یا فت و فراوان. بسیار بسیار زیاد: میوه در آنجا فت و فراوانست
فرهنگ لغت هوشیار
فت
- فت
- فت پا، فت پا مثلاً در ورزش در کُشتی فنی برای خواباندن حریف به پشت که در آن کشتی گیر در سرپا یک پای خود را به پشت پای حریف زده و آن را بالا می بَرد
فرهنگ فارسی عمید
فت
- فت
- پراکنده. (منتهی الارب). یقال: هم اهل بیت فت، ای منتشرون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شکاف در سنگ سخت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فت
- فت
- سست کردن ساعد و بازو را. (منتهی الارب) ، متفرق ساختن یاران شخصی را ازاو، کوفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریزه ریزه نمودن. (منتهی الارب) ، به انگشتان شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شکافتن سنگ را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا