جدول جو
جدول جو

معنی فاشورانیدن

فاشورانیدن((دَ))
شوراندن، برانگیختن
تصویری از فاشورانیدن
تصویر فاشورانیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فاشورانیدن

فاشورانیدن

فاشورانیدن
شورانیدن، درهم کردن، برهم زدن، زیر و رو کردن، درهم ریختن، آمیختن، سرشتن، آشوردن، آشُردن، آشوریدن
فاشورانیدن
فرهنگ فارسی عمید

فاشورانیدن

فاشورانیدن
در تاج المصادر بیهقی و مصادراللغۀ زوزنی فاشورانیدن و فاشوریدن آتش در ترجمه حَض ّ آمده است
لغت نامه دهخدا

واشورانیدن

واشورانیدن
دوباره برانگیختن. از نو بجنبش و حرکت درآوردن. بشورانیدن: حضو، واشورانیدن آتش و حرکت دادن اخگرهای آتش فرومرده. (از منتهی الارب). رجوع به شورانیدن و بازشورانیدن شود
لغت نامه دهخدا

درشورانیدن

درشورانیدن
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غَثْی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

واخورانیدن

واخورانیدن
متعدی واخوردن. (شعوری). رجوع به واخوردن شود
لغت نامه دهخدا

بشورانیدن

بشورانیدن
بشوریدن. بشوراندن. بهم زدن. منقلب کردن. ژولیدن. زیر و زبر کردن: و اگر این نخاع در میان نبودی (در میان عصب و دماغ) هر اندامی که حرکت کردی دماغ از هم بکشیدی و بشورانیدی و مضرت آنرا اندازه نبودی. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و رجوع به بشورانیدن و شوراندن شود
لغت نامه دهخدا

شورانیدن

شورانیدن
متلاطم کردن (دریا)، بر انگیختن مردم را ایجاد فتنه و آشوب کردن، دیوانه کردن، بامیختن واداشتن، آلوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار