معنی فاحشه - فرهنگ فارسی معین
معنی فاحشه
- فاحشه((ح شَ یا ش))
- زن بدکاره، روسپی، کار بسیار زشت، جمع فواحش
تصویر فاحشه
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با فاحشه
فاحشه
- فاحشه
- زن بدکار
بسیار زشت و آشکار مثلاً امور فاحشه
گناه بسیار زشت
فرهنگ فارسی عمید
فاحشه
- فاحشه
- بی عصمت، جلب، جنده، خودفروش، خانم، دستوری، روسپی، زن بدکار، غر، قحبه، لکاته، معروفه، نامستور، هرجایی
متضاد: نجیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فاجشه
- فاجشه
- جندبیدستر، که آن را آش بچه هاگویند. (برهان). گندبیدستر. خایۀ سگ آبی، که درمان برخی از دردهای کودکان است. رجوع به آش بچگان شود
لغت نامه دهخدا
مفاحشه
- مفاحشه
- مأخوذ از تازی، به یکدیگر فحش دادن و رد و بدل کردن فحش. (ناظم الاطباء). بدزبانی با یکدیگر. مباذاءه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا