سربلند سربلند سرافراز، سرفراز، مفتخر، با افتخارسربلند ساختن: کنایه از کسی را سرافزار کردن، مفتخر ساختنسربلند شدن: کنایه از سرافراز شدن، مفتخر گشتنسربلند کردن: کنایه از سربلند گردانیدنسربلند گشتن: کنایه از سرافراز شدن، مفتخر گشتن فرهنگ فارسی عمید
برومند برومند بالغ، رشید مثلاً جوان برومند، بارور، باثمر، میوه دار،میوده دهنده مثلاً درخت برومند،خرم، شاداب مثلاً زمین برومند،کامیاب، برخوردار مثلاً شاه برومند فرهنگ فارسی عمید