لغتی در غائله. دشواری. سختی. بدی. گزند. فساد. الشر و المهلکه. (قطر المحیط). ج، غوائل: امیر یوسف مردی بودسخت بی غایله. (تاریخ بیهقی). بصلاح ملک او نزدیکتر باشد و از معرت فساد و غایلت عناد دورتر ماند. (جهانگشای جوینی). شائبۀ تکلف و سخنوری و غایلۀ تصلف و مدح گستری. (حبیب السیر) ، الداهیه، و من العبد اباقه و فجوره. (قطر المحیط) ، آنچه از حوض دریده باشد. (منتهی الارب)
مونث سایل، سپیدی پیشانی و قصبه بینی که باعتدال باشد، یا نفس سایله. خون جهنده. یا صاحب نفس سایله. جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای وی بجهد حشرات ماهیها
مؤنثِ واژۀ غالی، گران قیمت، گران بها ماده ای بسیار خوشبو، مرکب از مشک، عنبر، بان و حصی لبان (حسن لبه) که زنان برای معطر کردن زلف به کار می بردند و برای تقویت دماغ، قلب، تسکین صداع و لقوه نیز مفید بوده کنایه از گیسوی سیاه و خوش بو، غُلات