بازگردانیدن زمام مرکب، برای بازگردانیدن وی. (فرهنگ فارسی معین). عنان گرداندن. تغییر دادن مسیر اسب به اشارۀ عنان: چون بدانجا رسی که نتوانی کز طبیعت عنان بگردانی. نظامی. به گلزار تو چون بوی گلم کو تاب خود داری من از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانی. بیدل (از آنندراج). ، برگشتن و مراجعت کردن. (فرهنگ فارسی معین) : از بیم بر خود بلرزید و در وقت عنان بگردانید. (سندبادنامه ص 141). نصیب شعلۀجواله باد خرمن من اگر بمحض رسیدن عنان نگردانم. صائب
روی برتافتن. بازگشتن. بجانب دیگر روی آوردن: این گفت و عنان از او بگرداند یک اسبه شد و دواسبه میراند. نظامی. نفس را عقل تربیت میکرد کز طبیعت عنان بگردانی. سعدی. گر تو از من عنان بگردانی من بشمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا بسرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی