عدل عدل داد دادن، دادگری کردن، دقیقاً، درست مثلاً حرف هایم را عدل گذاشت کف دستش، کسی که شهادت او مقبول باشد، عادل، از نام های خداوند فرهنگ فارسی عمید
عدل عدل عوض. بدل. معادل. مقابل. برابر: گفتم که مرغ نبود دهقان امام را گفتا که مرغ نبود عِدلی دهد خُره. سوزنی. ، هم بار لغت نامه دهخدا